با بررسی فیلمهای عجیب یا غیرمنطقی در قسمت اول این مقاله، حال قسمت دوم آن را مورد بحث قرار میدهیم.
Trance
فیلم خلسه دیوید بویل، نتوانست تاثیر مثبتی بر روی مخاطبین خود بگذارد. با یک فیلمنامه سرقت پیچ در پیچ، فیلمی ساخته شده بود که به عقیده اغلب منتقدین، دیدن فیلم تا انتهای آن، امر محالی بود. حتی داستان اکشن و جنایی فیلم که آغشته با کمی هیپنوتیزم درمانی بود، هم نتوانست کمکی به موفقیت فیلم بکند. عدم توانایی کارگردان در خلق صحنههایی که حیرت مخاطب را برانگیزد در کنار روایت کند و مضحکانه داستان که سبب سردرگمی بیشتر بیننده میشد، باعث عدم استقبال عمده از این فیلم شده بود.
الیزابت، روانشناسی با بازی روزازیو داوسون، در تمام طول فیلم، مغز متفکر دزدی تابلوی نقاشی بوده است. او همچنین در گذشته، درگیر رابطهی عاطفیایی با سیموون (جیمز مکاووی) بوده که به سرانجام خوبی ختم نشده بوده است. او با استفاده از هیپنوتیزم بر روی سیمون، سعی میکند تا او رابطهی عشقی گذشتهشان را فراموش کند و همچنین سیمون را توجیه کند که او تابلوی نقاشی را دزدیده است. همزمان با شستشوی مغزی سیمون، الیزابت رابطهی عشقی دیگری را با رئیس تبهکار سیمون، فرانک، دارد، که در انتها فرانک متوجه میشود که در تمام این مدت، او (همانند دیگران) دست آویز الیزابت بوده است. در انتهای فیلم متوجه تمامی این وقایع میشویم، که الیزابت خیمه شب باز زرنگی بوده است که توانسته تمام اطرافیان خود را بازی داده، تا پول کثیفی بدست آورد. (یا حتی به عقیده بعضی، انتقام گرفتن هدف کار او بوده است.)
Under The Skin
فیلمی علمی تخیلی، که شبیه هیچ فیلم علمی تخیلی دیگری نیست. فیلم در اسکاتلند فیلم برداری شده و داستان ربوده شدن ما انسانها توسط بیگانگان (آدم فضای ها) است. در حقیقت فیلم از دو قسمت تشکیل شده. در قسمت اول فیلم، بیگانه با بازی اسکارلت جوهانسون، مردها را میرباید و آنها را نابود میکند. پس از آنکه یکی از قربانیان او بی گناه از آب درمیآید، بیگانه دچار دگرگونی شده و او را رها میکنند. حال که او متحول شده است احساس کنجکاوی به او دست داده. حس کنجکاوی نسبت به سیاره زمین، آدمهای روی آن و حس کنجکاوی نسبت به بدن زمینیاش و اینکه چرا به اینجا آمده است.
در قسمت دوم فیلم، به کلنجار رفتن بیگانه با خودش که چرا و چگونه به اینجای کار رسیده و به حس پشیمانی او پرداخته میشود. در این حین که بیگانه داستان، در سردگمی خود غرق شده است! او مورد آزار اذیت ولگردی در خیابان قرار میگیرد. ولگرد خیابانی متوجه هویت واقعی بیگانه میشود که او نیمی انسان و نیمه دیگری آدم فضایی است. بیگانه از دستش فرار میکند و در نهایت ولگرد، او را گیر انداخته و زنده زنده او را آتش میزند.
مقاله مرتبط: مادر! فیلم جنجالی دارن آرنوفسکی
Synecdoche, New York
فیلم “بخش گویی، نیویورک”، فیلمی کمدی-درام به کارگردانی چارلی کافمن میباشد. فیلم دربارهی کارگردان تئاتری است که دچار بحرانی در زندگیش میشود و در این بین جایزه “مک آرتور” را بدست میآورد. زنش او را ترک میکند و او برای جبران کمبودهای زندگی خودش، سعی میکند تا با پول جایزهایی که بدست آورده، تئاتر عظیمی برپا کند.
مبالغه نیست که بگوییم این فیلم، برای هر کس و هر چیزی ساخته شده است. همانطور که یکی از منتقدان گفته است:” این فیلم متناسب با شماست، حال هر شخصیتی که داشته باشید.” در روایت داستانی فیلم، کاراکتری وجود دارد که بازیگران مختلف آن کاراکتر را بازی میکنند. این بدان منظور است که ذات آدمی در طول سالها عوض میشود و همان آدم سابق باقی نمیماند. ممکن است هر چیزی این ذات را تغییر دهد، از یک موفقیت کوچک شغلی گرفته تا اشتباهات بزرگی که در زندگی مرتکب میشویم. “کادن کوتارد” بازیگر نقش “فیلیپ هافمن”، هنرمند ماهری است که قصد دارد تا به هدف غیرممکنی در زندگیش برسد. رسیدن به این هدف همانقدر سخت و غیرممکن است که داشتن زندگی بی نقص، غیر ممکن.
کلید اصلی فهم فیلم کافمن و فیلمهایی تقریبا یکسانی همانند Eternal sunshine of spotless mind (درخشش ابدی یک ذهن زیبا) و Being john Malkovich (جان مالکوویچ بودن)، در آن است که تفاوتی میان دنیای رویایی آدم و دنیایی حقیقیاش نیست. همه چیز واقعی است و به نحوی با یکدیگر ترکیب شدهاند. پس آرزوهای ما هم همگی واقعی هستند و میتوان روزی به آنها دست پیدا کرد.
مقاله مرتبط: لیست سیاه هالیوود
Gerry
گری، فیلمی است درباره ی “هیچ چیز” که باعث شده در میانهی دیدن فیلم نظرتان عوض شده و فیلم دیگری را برای دیدین ترجیح دهید. این فیلم که اولین فیلم از “سه گانه مرگ” کارگردان گس ون سانت میباشد، دربارهی آن است که چگونه افراد به پایان زندگی شان نزدیک میشوند و در این میان چه اتفاقاتی باری آنها میافتد.
دو شخصیت به نامهای گری، در جستجوی “چیزی” هستند تا این که در میانهی راه ماشینشان را گم میکنند و باید در بیابان راهی برای نجات خود پیدا کنند. به دنبال راه نجاتی در مکانی بی انتها هستند. خسته و عصبانی از یکدیگر و همدیگر را برای کارهایی که انجام دادند سرزنش میکنند. از اینکه آدم بدرد نخوری هستند، خود را سرزنش میکنند که چه بر آنها گذشته که باید در این بیابان سردرآوردند.
به عنوان فیلمی درام و تقریبا ماجراجویانه، این فیلم نتوانسته انتظارات را برآورده کند. دو شخصیت اصلی فیلم را (مت دیمون و کیسی افلک)، هر کسی میتوانستند بازی کنند و نیازی به استفاده از دو بازیگر مطرح نبود. دعوای این دو کاراکتر با یکدیگر میتوانست دربارهی هر موضوعی باشد و مقصد و هدفشان میتوانست هر چیزی باشد. با این توصیفات، “گری” داستانی جهانی است، که همچون آیینهایی برای مخاطبین است.
Solaris
در این فیلم، عدهایی فضانورد و دانشمند پس از سالها تحقیق بر روی سیارهی سولاریس، به آنجا سفر میکنند. صحنههای غیر منطقی زیادی در این فیلم وجود دارد، مثل زمانی که سفینهی فضایی از روی اقیانوس ناشناختهایی بر روی این سیاره در حرکت است و همگی آنها از وجود این اقیانوس بزرگ تعجب میکنند، با توجه به این نکته که دههها دانشمندان بر روی اینچ به اینچ این سیاره تحقیق کرده بودند. در صحنهایی دیگرافراد داخل سفینه به زمین خبر دادند که این سیاره قابل سکونت و گشت و گذار نیست و افرادی که قبلا به این جا آمدهاند هر کدام به روشی به کشته شدهاند. در کنار این نکته که سالها بر روی سکونت در این سیاره تحقیق شده بوده است. حال روانشناسی از زمین سعی میکند که به آنجا سفر برود و خود از نزدیک این وقایع را مشاهده کند. در این بین او با وقایع عجیبی مواجه میشود. مانند آن که او همسر تازه فوت شده است را زنده و سرحال در سولاریس میبیند و متوجه میشود که همگی این اتفاقات از خاصیتهای این سیاره جدید است.
نظر شما چیست؟