کریستین لیدی برد مکفرسون «سیرشا رونان» دختری است که به وسیله نعمت آشنا و تقریباً دردناک جوانی نفرین شده است. او دختری با احساسات قوی است، نظراتش را با صدای رسا بیان میکند، اطرافیانش را خوشحال میکند و آنان را بدون آنکه منظوری داشته باشد، ناراحت هم میکند.
در آستانه بزرگسالی و ورود به سن ۱۸ سالگی او با قاطعیت تصمیم گرفته است که در یک دانشگاه در ساحل شرقی آمریکا، جایی بسیار دورتر از خانهاش در ساکرامنتو، درس بخواند. امری که برای آن حتی حاضر میشود خودش را از یک ماشین در حال حرکت بیرون بیندازد، زیرا مادرش ماریون «لاری متکالف» با جاهطلبیهای او مخالف است. فیلمی به غیر از لیدی برد، ممکن بود این صحنه را دلهرهآور یا احمقانه به تصویر بکشد، ولی «گرتا گرویگ» در فیلم لیدی برد، نوجوانی را جشن میگیرد؛ مهم نیست که چه تا اندازه گاهی میتواند افراطگرایانه باشد.
کریستین ترجیح میدهد که لیدی برد خطاب شود، اسمی که به عقیده خودش، آن را خودش انتخاب کرده است. او دوست دارد که بازیگر شود، ولی به طور مداوم، نقشهای کوچک و بیاهمیت در نمایشهای دبیرستان به او میرسد. او میخواهد که به دانشگاه Yale برود، ولی نمیتواند، چون نمراتش به اندازه کافی خوب نیست. او گه گاهی از کوره در میرود و مادر پرستار خستهاش و پدر مهربان از کار بیکار شدهاش را ناراحت میکند. کریستین با اطمینان میداند چه کارهایی را میخواهد در زندگیاش انجام دهد؛ ولی بینندگان آگاه هستند که او هنوز چند سالی با انجام آن کارها فاصله دارد. گرویگ در لیدی برد، هم در مقام نویسنده و هم کارگردان، یک پرتره شگفتانگیز از نوجوانی خلق کرده است؛ تصویری که گاه افراطی، گاه خشن و همیشه احساسی است؛ در فیلمی که بدون شک از بهترینهای امسال بوده است.

گرویگ در اولین اثر مستقل کارگردانیاش (او پیشتر در سال ۲۰۰۸، در کارگردانی فیلم Nights and Weekends با «جو سوانبرگ» همکاری کرده است)، در لیدی برد، نوعی نشاط و انرژی و جنبوجوش را که از همکاریاش با «نُوا بامباک» در آثاری چون Frances Ha و Mistress America کسب کرده است، تزریق میکند. لیدی برد، صحنههای طنز و خندهدار زیاد دارد، همانطور که در بوجود آوردن صحنههای جدی و اندوهناک نیز کم کاری نمیکند. با اینکه مدتزمان فیلم خیلی طولانی نیست (تنها ۹۳ دقیقه)، ولی در همین زمان، فیلم به خوبی به حوادث و اتفاقات سال آخر دبیرستان کریستین و نیز آنچه بعد از آن اتفاق میفتد، میپردازد. فیلم همچنین به زیبایی به شهر ساکرامنتو، زادگاه گرویگ، میپردازد. اینکه جایی که در آن بزرگ شدهایم، چگونه هم میتواند تشنجزا و هم آرامشبخش باشد؛ مخصوصاً زمانی که داریم آن را ترک میکنیم.
بهترین چیز درباره انگیزه کریستین برای رفتن به دانشگاهی در ساحل شرقی آمریکا، جایی که به قول او، نویسندگان در جنگلها زندگی میکنند، این است که این انگیزه چیزی نیست به غیر از نیاز اساسی برای تغییر دادن زندگی یک فرد نوجوان. پدر و مادر کریستین ضعفهای خود را دارند؛ مادرش بیش از اندازه سختگیر است و پدرش بیش از اندازه مهربان و نرمخو؛ با این حال آنها به عنوان یک پدر و مادر دوست داشتنی و فداکار به تصویر کشیده شدهاند. دبیرستان کاتولیک او، یک مدرسه سختگیر و سرکوب گرایانه نیست. لیدی برد یک فیلم درباره موضوعی خاص نیست؛ این فیلم تنها یک تابلوی شگفتانگیز و کمنظیر از یک زن جوان است که در پی کشف هویت و شخصیت خود است و در این راه با مشکلات پیش رویش مبارزه میکند.
خاص بودنی که گرویگ مدنظرش بوده است، در تمام فیلم گسترده شده است. داستان فیلم در سال ۲۰۰۲ اتفاق میافتد و به جزئیات پرداخت کاملی شده است؛ از جمله، موسیقی، پوشش و نیز دنیای پسا ۱۱ سپتامبر که یک نوجوان آمریکایی ممکن است احساس بیفایدگی کند، زیرا در صورت وقوع جنگ در خارج از کشور، از دست او هیچ کاری برنمیآید. تمرکز احساسی و عاطفی کارگردان بر روی جو افسرده خانواده مکفرسون مشهود است. ماریون پس از دیدن میل به پرواز و ترک آشیانهای که کریستین از خود نشان میدهد، به یاد گذشته خودش افتاده و نگران است که دخترش شاید هیچگاه نتواند موفق به ساختن زندگیای شود که برای خودش در نظر دارد. کریستین در پاسخ به حرف مشاور مدرسهاش که تأکید میکند “کار من این است که تو را واقعبین نگاهدارم.” میگوید: “به نظر میرسد که این کار همه است!”
متکالف در نقش ماریون میدرخشد؛ چشمهای خروشان از عشق، حس مراقبت و نظم و انضباط را به نمایش میگذارد؛ و علاقه او به دخترش همچون ناامیدی و افسردگیاش، واضح است. لیدی برد تصویر فوقالعادهای از کشمکشهای زودگذر رابطه مادر-دختر در سالهای پایانی نوجوانی و همچنین از استحکام تعجببرانگیز این رابطه عاطفی حتی در زمان اوج ناسازگاریها به نمایش میگذارد. گرویگ به خوبی میداند که چگونه بچهها و والدین به راحتی میتوانند به همدیگر صدمه بزنند؛ و بهترین لحظات فیلم نیز نمایشگر همین دعواها و کشمکشهاست. «تریسی لتس» در غالب یک مرد آرام و خوشقلب به ایفای نقش لری، پدر کریستین میپردازد، کسی که در میانه یک بحران بیکاری همهگیر به سر میبرد.
و سیرشا رونان کسی است که نقش لیدی برد به صحنه هنرنمایی و درخشش مطلق او تبدیل شده است. بازیگر ایرلندی که تاکنون دو بار نامزد جایزه اسکار شده است، با حرارت و شوق بیپایان دیالوگهای کریستین را بیان میکند و در عین حال به وقار و متانت شخصیت او اضافه میکند. لیدی برد هرگز به فیلم موفقی بدل نمیگشت اگر بازیگر نقش نوجوانش دوست داشتنی نبود؛ و رونان حقیقتاً دوست داشتنی است. او ایرادات و نقصهای کریستین را به اندازه خوبیها، مهربانیها و نیز آسیبپذیریهای او عزیز و قابلپذیرش میکند. اشتباهات او برگ برنده او محسوب میشوند؛ زیرا بینندگان میتوانند از فاصله دور، آمدن مشکلات را ببینند؛ مانند دو رابطه عاطفی او در طول فیلم با «لوکاس هج» در نقش پسر دوست داشتنی بازیگر تئاتر و «تیموتی شلمی» در نقش پسر آنارشیست قصه با کاپشن چرمی؛ با هر دو دوست صمیمیاش، «بنی فلدستین» مهربان و «اودیا راش» مغرور. با وجود لیدی برد و نیز فیلم آستانه هفدهسالگی (۲۰۱۶) به نظر میرسد که هالیوود بالاخره وارد دوران فیلمنامههایی با داستانی هوشمندانه و صادقانه درباره دوره نوجوانی شده است؛ داستانهایی واقعگرایانه با زنانی جوان در مرکز ماجرا، هم به عنوان نویسنده و هم کارگردان. لیدی برد حتی از آستانه هفدهسالگی هم فیلم بهتری است، لیدی برد بامزه و زنده است و درست هنگامی که همه چیز خوب است، ناگهان همه چیز را خراب میکند، با اعتماد به نفسی که تنها از پس یک شیرزن مانند لیدی برد برمیآید.
بخوانید: نقد و بررسی فیلم “مرا به نامت صدا کن” (Call Me by Your Name)
نظر شما چیست؟