امسال، سال فوقالعادهای برای جشنواره ساندنس (Sundance) بود. از فیلم پرخون “مندی” (Mandy) با حضور “نیکولاس کیج” (Nicholas Cage) گرفته تا فیلم “بلیز” (Blaze) به کارگردانی “ایتان هاوک” (Ethan Hawke)، آثار بیادماندنی و با کیفیتی از این جشنواره بجای ماندند.
هر سال در ماه ژانویه، سینمادوستان چکمه ها و کت های سنگین خود را پوشیده و برای انتظار در صف های طولانی سینِما و اتوبوس و در نهایت حضور در جشنواره فیلم ساندنس راهی شهر “پارک سیتی” در ایالت یوتای آمریکا میشوند. این جشنواره که اولین بار در سال ۱۹۷۸ برپا شد، حالا به بزرگترین جشنواره فیلمهای مستقل در آمریکا تبدیل شده است و سالانه فیلمهای زیادی را که بهدور از سیستم استودیویی به فیلمسازی میپردازند را به شهرت و البته قرارداد های بزرگ میرساند. گاهی اوقات جشنواره ساندنس (Sundance) تأثیری بیشتر از دفعات دیگر دارد. برای مثال، سال ۲۰۱۷ نقطه شروع و درخشش فیلمهایی مثل “مرا به نامت صدا کن” (Call Me By Your Name) و “بیمار بزرگ” (The Big Sick) شد و فیلمهایی مثل “داستان یک روح” (A Ghost Story)، “خرس بریگزبی” (Brigsby Bear) و “اینگرید به غرب میرود” (Ingrid Goes West) نیز توانستند در این جشنواره نام خود را به گوش سینمادوستان برسانند. در مقایسه با سال پیش، ۲۰۱۸ از فیلمهایی ضعیفتری برخوردار بود اما در هر صورت، فیلمهای خوبی را به نمایش گذاشت و فروش آنی قابلتوجهی هم بدست آورد. بدون توجه به سطح فیلمها، این جشنواره برای کسانی که به دنبال فیلمهای متفاوت هستند، بسیار مناسب است. گفتنی است که در صورت استقبال مردم، فیلمهای برتر میتوانند به روی پرده سینِما رفته و درآمد خوبی بدست بیاورند. حال در ادامه با لیست فیلمهای موردعلاقه ما در جشنواره ساندنس سال ۲۰۱۸ همراهمان باشید:
“مندی” (Mandy)
فیلم “فراتر از رنگینکمان سیاه” (Beyond the Black Rainbow) به کارگردانی “پانوس کازماتوس” (Panos Cosmatos) در ژانر کالت بسیار موفق بود اما عدم دسترسی ساده به آن، کاملاً دردسرساز شد. با این اوصاف، فیلمی مثل “مندی” با تصویرسازیهایی به مانند رؤیای حاصل از تب و پلات (داستان) کامل و فراگیر و البته بازی چشمنواز “نیکولاس کیج” و “آندریا رایزبورگ” (Andrea Riseborough) برای من بسیار هیجانآور خواهد بود. داستان فیلم درباره رابطه یک زوج خوشبخت و یک قتل غیرمنتظره در دل طبیعت وحشی است که در نهایت زیر سایه یک انتقام خونی پنهان میشوند ! در طول فیلم طنز کوچکی نیز جریان دارد که به کلی با مجموعه آثار اکشن نیکولاس کیج و فضای تاریک و غمانگیز فیلم تناقض دارد. اما حتی مسخرهترین عناصر فیلم، مثل گروهی از موتورسوارانی که به مانند راهبهها لباس پوشیده و با مصرف قرص LSD قدرت میگیرند، یا دوئل با ارهبرقی، طوری ساخته شدهاند که هیچگونه گمراهی در ذهنیت مخاطب ایجاد نمیکند. آهنگ و وزن فیلم، نبرد نمادین میان عرفانهای کورکورانه و عشق به بهتر بودن را تحت الشعاع قرار داده اما از آن فیلمی مناسب نیمه شبهای شما ساخته است. این فیلم توسط شرکت XYZ Films (سازنده فیلمهایی “فراتر از خط افق” (Beyond the Skyline) و “من دیگر در این دنیا حس خانه را ندارم” (I Don’t Feel at Home in This World Anymore)) ساخته شده است و ظاهراً توزیع آن نیز توسط خود فیلمسازان انجام خواهد شد. با این اوصاف باید در اواسط سال جاری میلادی، منتظر اکران این فیلم در سینماها باشیم. – ادی رابرتسون
بخوانید: نقد فیلم فریب خورده (The Beguiled)؛ اثری از خاندان فورد کاپولا !
“داشتن بدن” (Bodied)
این فیلم به کارگردانی “ژوزف کان” (Joseph Kahn، از تولید کنندگان معروف موزیک ویدئو) و تهیهکنندگی “امینم” (Eminem) ساخته شده است. شاید هرکسی در نگاه اول به یاد فیلم معروف “۸ مایل” سال ۲۰۰۲ با حضور خود امینم بیفتد. همانند فیلم مذکور، فیلم Bodied نیز به سرگذشت یک رپر جوان و سفید پوست در نبرد های رپی در محیطی نژادپرست میپردازد که در نهایت به رهایی او ختم میشود. علیرغم شباهت داستانی، این فیلم آهنگ کاملاً متفاوتی نسبت به ۸ مایل دارد. Bodied فیلمی در ژانر مهیج و درام است که با کنایه و شوخی های متفاوت خود در تمام زمینهها، از مسائل فرهنگی تا کلیشه های نژادی، فضایی تازه و زیبا را خلق میکند. چگالی فیلم بسیار بالاست: مسائل زیادی در مدت کوتاهی مطرح میشوند. فیلم با سرعت رپ کردن شخصیتهای داستان از یک موضوع به موضوعی دیگر میپرد. همه موضوع های مطرح شده مربوط به مسیر موفقیتهای شخصیت اصلی داستان است که پیرامون دو مسأله اصلی قرار دارند؛ اتهاماتی که علیه او برای نژادپرست بودنش مطرح میشود و گفتگوهایی که در مورد نژادپرستانه بودن اتهامات علیه او مطرح میشوند! شاید با خواندن این توضیحات فیلمی خستهکننده که تماماً مسائل سیاسی را زیر و رو میکند یا فقط غرغر میکند را تصور کنید، اما این فیلم جشنواره ساندنس پر از انرژی، بازیگوش و مستقل از هر دیدگاه است که بیشتر به مسائل متناقض در مورد نژادپرستی آمریکایی ها میپردازد. البته مبارزه های رپی خشن، شوکهکننده و گاهی اوقات خندهدار را فراموش نکنید. این فیلم در لیست رسمی فیلمهای جشنواره ساندنس نبود و توسط شبکه YouTube Red به عنوان یک هدیه ویژه به این مراسم آورده شد. این فیلم در ادامه سال در سینماها و شبکه یوتیوب عرضه خواهد شد. – تاشا رابینسون
“ارثی” (Hereditary)
در سالهای اخیر شاهد حضور فیلمهای وحشتناک و خلاقانه در ژانر وحشت، مخصوصاً از کارگردانهای تازهکار، در جشنواره ساندنس بودهایم. امسال نیز فیلم “ارثی” (Hereditary) به کارگردانی “آری آستر” به جمع فیلم ترسناکهای شناخته شده ساندنس یعنی “بابادوک” و “جادوگر” (The Witch) ملحق شده است. این فیلم از یک درام خانوادگی آغاز شده و همانند فیلمهای ترسناک دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی مانند “جنگیر” و “نوزاد رزماری“، به آرامی به سوی مجموعه حوادث ماورالطبیعی سوق پیدا میکند. این فیلم همانند دو فیلم مذکور، تیم بازیگری قویای دارد. “تونی کالت” (Toni Collete) نقش یک هنرمند را ایفا میکند که با مرگ مادرش و دو فرزند دردسرسازش سروکله میزند و در کنار او، “گابریل برن” نقش شوهر صبور اما در نهایت کلافهشده او را بازی میکند. “اَن داد” (Ann Dowd) نیز نقش شخصیتی را ایفا میکند که میخواهد شخصیت کالت را در گذراندن اوقات تلخش همراهی کند. “ارثی” فیلمی است با فضاسازی مناسب، زیبا و البته وحشتناک؛ این فیلم لحظاتی که اصلاً انتظارش را ندارید، شمارا غافلگیر خواهد کرد ! با اینکه هنوز در ماه ژانویه هستیم اما ظاهراً فیلم ترسناک مورد علاقه خود برای سال ۲۰۱۸ را یافتهام. اولین تریلر این فیلم به تازگی عرضه شده و گفته شده است که فیلم در تاریخ ۲۸ ژوئن سال ۲۰۱۸ به اکران عمومی خواهد رسید. – برایان بیشاپ
“هیولاها و انسانها” (Monsters And Men)
گویا زندگی “رینالدو مارکوس گرین” با جشنواره ساندنس گره خورده است؛ او اولین فیلم حرفهای خود به نام “توقف” (Stop – فیلمی در مورد یک بازجویی پلیسی نژادپرستانه !) را در سال ۲۰۱۵ در این جشنواره به نمایش گذاشت که در پی آن به مرکز کارگردانان و فیلمنامهنویسان ساندنس دعوت شد و حالا اولین فیلم بلند خود به نام “هیولاها و انسانها” را در سال جشنواره سال ۲۰۱۸ به نمایش گذاشت. با توجه به اینکه شرکت “نئون” توزیع این فیلم را بر عهده گرفته است، باید انتظار اکران گستردهی این فیلم در سینماهای آمریکا باشیم. این فیلم داستانی غنی در مورد مرگ “اریک گارنر” در شهر نیویورک از نگاه سه شخص مختلف است؛ شاهدی که از صحنهی تیراندازی پلیس سفیدپوست نیویورک به مرد سیاهپوست غیرمسلح فیلمبرداری میکند، پلیس سیاه پوستی که از عواقب این حادثه رنج میبرد و ستاره فوتبال سیاهپوستی که بعد از این حادثه متحول شده و به صف معترضین میپیوندد. “هیولاها و انسانها” تلاش زیادی در رعایت تعادل نمایش دیدگاه طرفهای مختلف داستان میکند. کارگردان این اثر در جلسه پرسش و پاسخ جشنواره ساندنس گفت که پلیس نیویورک در ساخت این فیلم همکاری کرده و فیلمنامه توسط آنها خوانده و تاییده شده است. با این حال این فیلم به نفرت، ترس و خشم جنایت های مربوط به پلیس نیز بخوبی میپردازد. شاید بتوان این فیلم را نسخه دقیقتر، جزئیتر و محافظهکارتری از فیلم “ایستگاه فروتویل” به کارگردانی “رایان کوگلر” دانست. گفتنی است که داستان این دو فیلم زیبا درباره بیعدالتی و پاسخ آن است و تفاوت آنها این است که “هیولاها و انسانها” بجای یک دیدگاه، از سه جهت به داستان نگاه میکند. رینالدو مارکوس گرین بخاطر این فیلم برنده جایزه مخصوص هیئت داوری برای اولین فیلم بلند منحصربهفرد جشنواره ساندنس شد. – TR
“گناهکار” (The Guilty)
با اینکه جشنواره Sundance هنوز هم محلی برای فیلمهای مستقل است، اما از زمانی که تنها فیلمهایی با بودجه و منابع بسیار کم در این جشنواره به نمایش درمیآمدند زمان زیادی میگذرد. دقیقاً به همین خاطر فیلم دانمارکی “گناهکار” به کارگردانی “گوستاو مولر” اثری غیرمنتظره بود. این فیلم به روال فیلمهای مستقل قدیمی برای کاهش هزینهها تنها به یک مکان برای فیلمبرداری، مرکز تماش های فوری، اکتفا کرده است. تمرکز فیلم بر روی تنها یک شخصیت با بازی “جیکوب سدرگرین” است که به دنبال نجات یک زن ربودهشده میرود. فضای فیلم شدیداً به بازی قوی “سدرگرین” و صدای زن قربانی (با بازی “جسیکا دیناژ“) در آن طرف خط محدود شده است. داستان فیلم گناهکار در مسیر خود با فراز و نشیب های جالبی همراه میشود؛ “گناهکار” از آن دسته فیلمهایی است که میداند شما در هر لحظه انتظار چه چیزی را دارید و دقیقاً خلاف آن عمل میکند. در پایان این فیلم، کف دستهای من عرق کرده بود، احساس ناخوشایندی در معدهام داشتم و نمیتوانستم باور کنم که “مولر” و همکارانش چه کردهاند. شرکت “مگنولیا” حق پخش این فیلم را خریداری کرده است اما تاریخ عرضه آن هنوز مشخص نیست. – BB
“بلیز” (Blaze)
همه عناصر در فیلم درخشندگی (Blaze) به کارگردانی “ایتان هاوک” آزاد و معلق هستند؛ موسیقی متن، ترتیب داستانی غیرخطی و اقتباس از کتاب “زندگی در درختی در جنگل: بهیاد بلیز فالی” نوشته “سیبیل راسن“. این فیلم با آهنگی ملایم توسط یک مصاحبه رادیویی به میزبانی “تاونز ون زانت” (با بازی چارلی سکتون)، داستان زندگی “بلیز فالی” (خواننده افسانهای مکزیکی) را شرح میدهد. شروع فیلم جایی است که “بلیز” (که نام واقعیاش “مایکل دیوید فولر” است) آهنگی را برای جمعیتی ناسپاس اجرا میکند و این اجرای او برای یک آلبوم زنده ضبط میشود. بازیگر تازهکار “بنجامین دیکی“، یکی از دوستان “هاوک“، شخصیت فالی را اینگونه ایفا میکند؛ آرام، افتضاح و اکثراً به مانند خرس سرمستی که نمیداند خوبیاش در چه راهی است. او زندگیاش را بدون برنامه طی میکند و همین در دراز مدت باعث عصبانی شدن نامزدش، “سیبیل” (با بازی آلیا شوکت) میشود. بلیز فیلمی احساسی است اما در مورد کاستی های فالی در کارش همانند استعداد او، صریح و صادق است. در این فیلم به وضوح میتوانید ببینید که عدم وجود انضباط در زندگی او، علیرغم ساختن آهنگهای زیبا، چگونه توانست زندگی کاری او را پایین بکشد. اما آهنگهای اجرا شده توسط دیکی، سکتون و دیگران با ویرایش های کمتر و عشق بیشتر از اجراهای فیلم “درون لوین دیویس” (Inside Llevin Davis – به کارگردانی کوئنها) نیز نتراشیدهتر بنظر میرسند. داستان فیلم به مباحث گوناگون و نهچندان مهم میپردازد اما فیلمبرداری به خوبی انجام شده و حس خوبی از آن دریافت میکنید؛ مخصوصاً دیکی که به نظر استعدادی تازه کشف شده است. این فیلم هنوز به دنبال عرضهکننده میگردد. – TR
“هیچ ردپایی باقی نگذار” (Leave No Trace)
“دبرا گرانیک” بعد از ساخت فیلم “استخوان زمستان” (Winter’s Bone) در سال ۲۰۱۰ که توانست نامزد اسکار نیز شود (و اولین گام “جنیفر لاورنس” در جهت به شهرت رسیدن نیز بود) به شکل عجیبی از عرصه سینِما دور شد. مستند “سگ ولگرد” (Stray Dog) او در سال ۲۰۱۴ اثرگذار و احساسی بود اما با داشتن لحظههای احساسی بیارتباط، کاملاً بینظم و از هم گسسته بنظر میرسید. فیلم جدید او به نام “هیچ ردپایی باقی نگذار” این مشکل را با خلاصه کردن داستان به استخوانبندی اصلی آن حل میکند. داستان فیلم بدین شرح است: یک پدر کارآزموده که از بیماریهای روانی رنج میبرد (با بازی بن فاستر) به همراه دختر نوجوانش (با بازی توماسین مککنزی) که سالهاست در عمق جنگل های پارک پورتلند زندگی میکنند، بالاخره کشف میشوند. در این فیلم نیز، همانند فیلم “استخوان زمستان“، یک دختر نوجوان آرام اما جدی و رابطهی پیچیده او با پدرش در مرکزیت داستان قرار دارد. تفاوت این دختر با فیلم مذکور در این است که پدر او این بار برخلاف “استخوان زمستان“، فعال است و میخواهد در زندگی دخترش حضور داشته باشد و رابطهی آنها بجای دور و خستهکننده، نزدیک و خستهکننده است ! گرانیک در این فیلم با شدت کم، به توصیف آرامش حاضر در شمال غربی اقیانوس آرام و در جنگل پر زرق و برق آن میپردازد و به مخاطب این امکان را میدهد تا از سکوت و اطمینان خاطر حاصل از دوری از جامعه و نیازها را احساس کند. اما شخصیت مککنزی نوعی ناآرامی در دوری از اجتماع از خود بروز میدهد که باعث بوجود آمدن تطابقی ناپایدار در میان دو شخصیت اصلی شده است. همانند استخوان زمستان، این فیلم نیز به دل مینشیند و فضای مالیخولیایی آن بهتر از فیلمنامه آن بهیاد میماند. “سونی پیکچرز” عرضه بینالمللی این فیلم را برعهده گرفته اما عرضه خانگی آن هنوز به دنبال متقاضی میگردد.
نظر شما چیست؟