پیشه و هنر اصلی میترا تبریزیان عکاسیست و پیش از ساخت فیلم غلام، سه فیلم کوتاه را کارگردانی کرده که این آثار کوتاه در کنار غلام هم نمیتواند جایگاه هنری او را تثبیت کند. تبریزیان اصرار دارد که فیلمهایش علیرغم مینیمال بودن حاوی شعارهای سیاسی در بطن خود باشند و از آنجا که حرفش را درست نمیزند، مشخص نیست که این موضعگیری در کدام جناح قرار دارد. کارگردان در حقیقت سیاستمدارانه در خفقان حرف خود را میزند تا نه سیخ بسوزد و نه کباب و امیدش برای اکران فیلم در ایران هم به قوت خود باقی بماند.
شهاب حسینی که اولین تجربه سینمایی خود در فرای مرزهای ایران را تجربه کرده بعد از موفقیتها و چهره خوبی که این روزها در سینما پیدا کرده، دست به انتخاب نادرستی زده و فیلم غلام بهجای آنکه یک پله و سکوی پرتاب برای حضورش در جوامع بینالمللی باشد، بیشتر یک مانع پیشرفت و عقبگرد در کارنامه هنری اوست. فیلم غلام به تازگی به صورت محدود در لندن اکران شده و بازخوردهای متنوعی داشته ولی از دید یه منتقد ایرانی میتوانم به جرات بگویم که فیلم به جز دیدن شهاب حسینی در خیابانهای لندن هیچ جذابیت دیگری برای مخاطبین داخلی نخواهد داشت به خصوص اینکه بازی بد دیگر بازیگران (و لهجه و نوع حرف زدن بسیار مصنوعی آنها) چنان توی ذوق بیننده میزند که دیالوگها را بیشتر شبیه یک فیلم کمدی میکند. نحوه صدابرداری و تدوین کار در کنار این بازیهای تصنعی برخی سکانسها را شبیه به فیلمهای کوتاه ایرج ملکی (که در شبکه اینستاگرام نامی آشناست) کرده است!
داستان فیلم درباره مردی به نام غلام است که در لندن به شغل شریف تاکسیرانی مشغول شده و هر روز ظهر هم به رستوران ایرانی داییاش میرود و یک پرس کوبیده سفارش میدهد. او و دایی با هم میانه چندان خوبی ندارند اما تنها آشنا و فامیل غلام همین دایی و پسرش است و او به خاطر مادر دلنگرانش در ایران هم که شده رابطه خود را هر چند محدود با فامیل دایی حفظ کرده است. مادر غلام از آنسو در تکاپوی بازگشت غلام به ایران است و دائما به جان او غر میزند. در این بین دو ایرانی دیگر که از مشتریان رستوران هستند با دیدن غلام او را زمانی که نوجوانی بیش نبوده و در جنگ ایران و عراق در جبهه حضور شجاعانهای داشته به یاد میآورند. این دو تن به غلام پیشنهاد همکاری میدهند اما غلام چندان موافق بازگشت به گذشته و کارهایی که آنها ازش دم میزنند نیست..
فیلم را در برخی از محافل با اثر «راننده تاکسی» اسکورسیزی مقایسه کردهاند و باید این شباهت را تا حدی قبول داشت (در هر دو فیلم یک راننده تاکسی بیکس در شهری نسبتا غریب تصمیم به شورش علیه اطرفیان طغیانگرش میگیرد) ولی فاصله غلام تا راننده تاکسی یک دریاست! کارگردانی ضعیف تبریزیان که صرفا به خاطر روحیه عکاسی او در گرفتن قابها و جلوههای بصری خوب خلاصه شده و دیگر هیچ رنگ و بویی از هنر کارگردانی ندارد در کنار فیلمنامه گنگ و ازهم گسیخته سیروس مسعودی و از همه اینها فاجعه آمیزتر، بازی بد همه بازیگران (حتی تا حد زیادی شهاب حسینی که اصلا در حد و اندازه خودش ظاهر نشده) باعث شده که فیلم غلام تبدیل به اثری ناموفق شود.
سیروس مسعودی فیلمنامه نویس که پیشتر کتابی با نام «سرزمین کوههای فیروزهای» را نیز درباره ایران نوشته، قواعد مینیمالیسم را به اشتباه وارد فیلمنامه کرده و پز روشنفکرانهای که در بین خطوط فیلمنامه قرار داده شده را با داشتن صحنههای زائد و گاه کلیشهای تباه کرده است. به عنوان مثال صحنههایی در فیلم وجود دارد که شهاب حسینی یا همان غلام مسافرین مختلف را سوار کرده و با آنها در تاکسی به گفتگو مینشیند. از درون اکثر این سکانسها عملا هیچ چیزی در نمیآید ولو یک سرنخ ساده یا لااقل قطعه اول یک پازلی که بر اساس قواعد مینیمالیسم، کشف و چینش الباقی داستان آن به مخاطب سپرده شود! توگویی کارگردان از داشتن شهاب حسینی درون فیلمش ذوق کرده و به بازی گرفتن از او در کنار قابهای متناسبش بسنده کرده است.
حضور بهروز بهنژاد بعد از گذشت بیش از ۳۰ سال در یک اثر سینمایی با اینکه در نگاه اول جذاب است اما متاسفانه دیالوگهای شعاری که به کاراکتر او عطا شده باعث افول خودی نشان دادن او شده.
فیلم غلام حرفهایی برای گفتن درباره ایران دارد که نمیزند و اعتراضهایی به جوامع لندن و عنصر خشونت دارد که بیش از اندازه به آن دامن میزند. این عدم بالانس که در انتهای فیلم شدت هم میگیرد باعث شده تا فیلم غلام حتی در داشتن یک ریتم مناسب هم نتواند سربلند بیرون بیاید، در این بین ما بینندگان ایرانی بیشتر افسوس وجود چنین فیلمی در کارنامه شهاب حسینی را میخوریم که شخصا امیدوارم با انتخابهای هوشمندانهتر در آینده فعالیت هنری خود باعث محو شدن خاطره این لکه برای سینمادوستان شود.
نظر شما چیست؟